جرم عشق
بسم ربی ...
تو با آن شور سرشاری که از دستش نخواهم داد
هوای تازه ای داری که از دستش نخواهم داد
تنیده مهر تو بر تار پودم دوستت دارم
شبیه نقش بر داری که از دستش نخواهم داد
من آن محکوم اعدامی که از عشق تو خواهد رفت
سرم بر چوبه ی داری که از دستش نخواهم داد
صدای دلکشت برده امان از هر دل سنگی
شبیه نغمه ی تاری که از دستش نخواهم داد
نشاندی بر دلم زخمی که با جان دوستش دارم
نگاهت تیغ تاتاری که از دستش نخواهم داد
میان کوچه ها اواره ام تا صبح می گردم
به شوق روز دیداری که از دستش نخواهم دادش
شبیه مرغ حق گو تا سحر ذکر تو می گویم
گرفتارم به بیداری که از دستش نخواهم داد
به چشم دیگران دیوانه یا عاشق نمی دانم
من و این درد و بیماری که از دستش نخواهم داد
سحر در سجده اخر ندای وصل می دادند
کسی می گفت انگاری که از دستش نخواهم داد
روح الله مهدوی